هشت کتاب
مثل همیشه روبروی کتابخانه ایستادم وبا چشمان کنجکاوم به آن خیره شدم. دنبال کتاب شعری می گشتم که آن رابخوانم ودرنوشتن شعرهایم ازآن بهره بگیرم. ناگهان کتاب قهوه ای رنگی توجه ام رابه خودش جلب کرد. پایم راروی چهارپایه کنارکتابخانه گذاشتم به نرمی وبااحتیاط کتاب رابیرون آوردم. پایم رازمین گذاشتم. اسم کتاب ازهمه لحاظ برایم جذاب بودومرابه سوی خودش جلب می کرد.((هشت کتاب))همیشه عاشق عددهشت بودم وآن راسمبل شانس خودم می دانستم. اولین باربودکه این کتاب رامی خواندم بنابراین شاعرمعروف آن بانویسنده کتابهای درسی ام تفاوتی نداشت.من فقط می دانستم که شاعراین کتاب بسیارمشهوراست وشعرهای لطیفی سراییده.فکری به ذهنم رسیدکه کم وبیش شیطانی جلوه می نمود.ازآن فکرهایی که اغلب بچه های کم سن سال به عنوان شوخی می کنند بااین تفاوت که من هرگزاین کاررابه عنوان شوخی نمی خواستم انجام بدهم. کاغذسفیدراروبرویم گذاشتم وباخودکارآبی رنگی مشغول نوشتن شعری ازهشت کتاب شدم:
زندگی رسم خوشایندی است.
زندگی بال وپری داردباوسعت مرگ
پرشی دارد اندازه عشق.
زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت ازیادمن وتوبرورد.
به نظرم همین چندبیت کافی بودتاپدرم رابه تحسین وادارد. بدون لحظه ای شک وتردیدکاغذشعررابرداشتم وازپستوهاوراه های پرپیچ وخم خانه گذاشتم وبه اتاق پدرم رسیدم. آهسته درزدم وباآن ترس همیشگی وارداتاق شدم وپدرم رادیدم که مثل اغلب اوقات روی مبل اتاقش که پشت به آفتاب ومهتاب است ودرعوض روبه دیوارسرووخاکستری است نشسته وپاروپاانداخته ومشغول روزنامه خواندن است. جلومیروم وشعررادربرابردیده گانش قرارمی دهم می گویم:این تازه ترین شعرمن است وامروزصبح سرودمش!پدرم درحالی که انگارمعذب است کاغذشعرراازدستانم می کشدوپس ازچندثانیه بی آن که به مفهوم آن فکرکند شعررامی خواندوباپوزخندی آن راروی زمین می اندازد.سپس عینکش راازچشمانش برمی داردودستی روی صورتش می کشدومی گوید:خیلی مانده تایک شعربنویسی!بارهابه توگفته ام که هرگاه توانستی که یک شعربنویسی به سراغم بیا.
مات ومبهوت ازدرخارج می شوم وسرراه اتاقم کاغذشعررادرسطل آشغال می اندازم.پس ازآن هرگزبه پدرم نگفتم که آن شعرمال من نیست وآن شعری که ازنظراوشعرنبودسروده یکی ازبزرگترین شاعران ایران است، زیرامی دانستم که بافهمیدن این موضوع خون به پامی کندوچه بسامرابه سرقت ادبی متهم کند!